مامانی که 8روزه دخترشو نبوسیده خدایا
سلام مامانی دختر نازم مامان سرما خورده اونم شدید
الان 8روزی هست که تو حسرت بوسیدنت موندم
عشق مامان شیرین من دلم لک زده برای بوسیدن روی ماهت انقدرم این روزها شما شیرین شدی حلما جونی که حد نداره هر لحظه دلم برات پر میزنه
دلم میخواد تمام این لحظه هات رو هر ثانیش رو مزه مزه کنم تو ذهنم به خاطر بسپارم خوشحال از بزرگ شدنت دلتنگ از گذر این روزهات کاش میشد هر روز کنار تو بودن رو هزار بار زندگی کرد لذت برد
دختر من این روزها شما کلی منو غافل گیر میکنی
مامانی بابای ابراهیم دایی مهدی چند روز قبل از عاشورا رفتن کربلا خوش به سعادتشون امسال هم امام حسین طلبیده قسمتشون شد که برن خدا رو شکر
ما هم رفتیم خونه مامانی موندیم هم مامان جون تنها نباشه هم مامان شبها که بابا محمد میره هیئت تنها نباشیم
خلاصه صبح روز عاشورا که شما از خواب بیدار شدی مامان جون بغلت کرد وقتی نشستی رو پاش یه حرکت جدید یاد گرفته بودی اونم اینکه انگاری اسب سوار شدی پیتکو پیتیکو میکنی انقدرم ذوق میکنی میخندی که حد نداره عزیزم پاهتو میزنی زمین عقب جلو میپری عاشق این حرکتتم
یه کار دیگه هم لبهاتو رو هم میزاری با دهن بسته از خودت صدا در میاری انگار داری حرف میزنی ادم میخواد بخورتت ممممممممممم میگی
فکر کنم زودی میخوای بگی مامان فرشته من
یه کار دیگه هم که دور خودت میچرخی از پهلو به اون پهلو میشی اینم یه سری عکساش
در حال چرخش
ادامه میده
بازم
تا کاملا بر عکس بشه
خودتم تعجب کردی عشقم حلمای ناز مامان
حالا 8روزه من نتونستم شما رو ببوسم با این همه دلبری