حلما جونمحلما جونم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
مامان حلمامامان حلما، تا این لحظه: 35 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
بابا حلمابابا حلما، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
شروع وبلاگمشروع وبلاگم، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات سیسمونی وتولد حلما جونی

یه شب خیلی خیلی بد

سلام امشب خیلی سخت گذشت فردا میام میگم ولی الان شکر خدا خوابیدی   همین کنار من انشالله یه خواب حسابی بکنی مامان جون    خیلی برات غصه خوردم گلم ...
23 آبان 1394

عکسهای جشن دوماهگی

حلما گل 2ماهه من اخی چه کوچمولو بودی         برو ادامه مطلب عزیزم           در اخر عاشفتم دختری جانم که هر روز داری بزرگتر میشی   مامانی ببخشید که با تاخیر عکس هات رو میزارم اخه    اون موقع ها شما خیلی ازم انرژی میگرفتی   مامان جونی تو ماه گرد 2ماهگیت دایی علی برات یه کوچیک   گرفت مامان جون هم یه کادوی نقدی داد 50 تومن    ما هم از بیرون شام گرفتیم دور هم بودیم    به یمن وجودت   کادوی1 ماهگیت هم...
21 آبان 1394

یه سری از عکسای 4 ماهگی حلما جونی

سلام سلام دختر طلام   عکسای 4ماهگی البته با تاخیر اتلیه مامان حلمای             برو ادامه مطلب عشقم                           یعنی عاشق این عکستم         منتظر ادامش باشین حتما  ...
20 آبان 1394

سلام سلام کارای جدید

حلما جونی از 25 مهر ماه یاد گرفته جیغ زدنو انگاری خوشت میاد از صدات اره عشقم تا یه چیزی ناراحتت کنه یا بغل بخوای یا شیر یا بهت توجه نشه  جیغ سر میدی فدات بشم با اون جیغات خیلی وقته قل میخوری ولی الان تا برت میگردونم ثانیه ای قل میخوری دوباره 1لحظه نمیشه ازت قافل شد یه چیز جالب وقتی قل میخوری سر پنجه هاتو  می زاری زمین خودتو میدی بالا فکنم زود چاهار دست پا بری      ببین چطور خودتو دادی بالا برو دیگه خجالت نکش 4دست پا برو مامان حتی تو خوابم قل میخوری     ساعت4:45 دقیقه  صبح رفتم یه لیوان اب بخورم اومدم   با ای...
20 آبان 1394

دلم بد جور گرفته

مامانی این روزا بد جوری دلم گرفته این روزا سخت میگذره یا شایدم نمیگذره شکر خدا بازم وجود گرم زیبات   هست که دل گرمم کنه البته نه ناشکرم نه نا امید  اخه من بابایی یه فرشته داریم که به همیه دنیا می ارزه در پس هر سر بالای یه سر پاینی هست بعد هر سختی یه راحتی هست اینو میدونم خدای ما بزرگه خودش مشکل گشای ماست دلیل زندگی چشمای نازت نگاه مهربونت نمیزاره هیچ غمی به عمق قلبم نفوذ کنه خدایا شکرت که این فرشته رو بهم دادی شکرت خدا ماشالله به جونت باشه مامان  الهی از درد غم دور باشی مامان دوست دارم   نور زندگیم همیشه باش کنار   شادی غمهام  ...
19 آبان 1394

دست های کوچولو

این روزها دستهای کوچکی جان پناه من شده دستهای با انگشتانی ظریف زیبا کوچک   اما معجزه گر التیام بخش دستهای نرم لطیفی که هر بار منو لمس میکنه  غرق در حس ارامیشی میشم   که تا بحال نه مانندش دیده بودم نه تجربه کرده بودم انگشتانی که مدام در حال شمارش و نگاه کردنشونی مرحم قلب مادر  شده وقتی از شیره جانم میخوری انقدر  سفت انگشت مامان رو میگیری  وای که  چه لذتی بهم میده مامان بوسیدن لمس کردن دستهات شده تفریح  من حسی برای ارامش روح جانم  چقدر لذت انگیز ه وقتی شیر میخوری یا تو بغلمی انگشتای کوچیکت رو روی صورت و بدنم میرقصه  ...
16 آبان 1394

دایی علی رضا رفت سربازی

یه خبر دیگه این روزا سربازی دایی علی رضاست که 7 ابان ماه برا دوره اموزشی رفت سمنان انشالله خدا براش بهترینارو رقم بزنه الهی امین   دلمون تنگ میشه           دایی محمد مامان جون دایی علی شما عشق مامان     بابا بزرگ شما دای علی   ...
16 آبان 1394

حلما جونی عشقی که بهم هدیه کردی

سلام عمر مامان الان که دارم برات مینویسم ساعت 3 نیمه شب شما دقیقا 4 رو نیم ماهه شدی             چهار ماه نیم که من به معنی واقعی کلمه                          عاشق شدم                    شادشدم لبریز از احساس شدم         مامانی شما الان سرت رو شونیه مامان خواب نازی یه وقتهای که نمیتونی بخوابی   وقتی سرت رو میگیرم بین گردن صورت خودم لالایی میگم سفت بغلت میکنم اروم   اروم حرکتت میدم زودی...
15 آبان 1394