حلما جونمحلما جونم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
مامان حلمامامان حلما، تا این لحظه: 35 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
بابا حلمابابا حلما، تا این لحظه: 37 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
شروع وبلاگمشروع وبلاگم، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات سیسمونی وتولد حلما جونی

حلما جون

                                                                                         خدایا شکرت    راستی میگن تا خودت مادر نشی متوجه نمیشی  واقعا همینه بخدا چنان عشقی دارم بهت دخترم که هر لحظه احساساتم دست خوش  یه حال هوای ازت میشه گاهی چنان قلبم برات میتپه که نفس کم میارم نمیدونم چطور از حالم برات بگم عشقم فقط بدون عاشقتم بدون قید شرط         &...
23 مهر 1394

حلما گلی قل میخوره هورا

                           سلام سلام 100تا سلام         دختر خوشگل مامان             خونه رو شاد کردی برام                                            حلما جونم امشب ساعت12:28 دقیقه نیمه شب تونستی که خودت به تنهای کاملا قل بخوری بیای روی شکم خوشگلت دستای کوچولوت رو از زیر تنت در بیاری حسابی این ور اونورتو نگاه کنی بخندی  اخه قبلا قل میخوردی ولی نه اینجوری عاشقتم بخدا خدا جونم شکرت&n...
23 مهر 1394

اولین خواب تو اتاق خودت

سلام خانوم خوشگلم مامانی شمارو بردم حمام اب بازی کردی که شب راحت بخوابی ولی نمیدونم چرا وقتی از حمام اومدی اولش اروم بودی ولی بعدش انقدر گریه کردی بردمت تو اتاقت اخه اونجا اروم میشی ولی بازم نشد تا روتختت بهت شیر دادم شما خوابت برد این شد که اولین خوابیدن تو اتاقتو تجربه کردی ولی خوب بعدش خیلی اروم خوابیدی دیگه تا صبح به جز برا شیر خوردن بیدار نشدی شکر خدا   ...
22 مهر 1394

این روزها

سلام گل دختری مامان فدات مامانی نمیدونی چقدر دوست دارم خانم من  مامان جون این روزا هم حالم خوش نیست هم مامان جون داره جابجا میشه میره خونه جدید اینه که کمتر میتونم بیام مطلب بزارم عشقم از این روزات بگم که خیلی ماهی دیگه کلی سر صدا از خودت در میاری خودت با خودت میخندی دیرو ز تو مغازه دوست دای علی بودیم برا انتخاب کاغذ دیواری نمیدونی چکار میکردی گذاشته بودی رو سرت اونجارو خودت با خودت اقون پاقون میکردی میخندیدی انگاری از البومای کاعذ دیواریا خوشت اومده بود مهو شون شده بودی خوشحال بعدشم که گلاب به روت بعد از چند روز که شکمت کار نمیکرد وقت گیر اوردی همون جا  چقدر تعویض سخت بود که البته بازم مامان جون زحمتشو کش...
20 مهر 1394

دختر طلا

سلام دختر طلا ناناز بلا عشق مامان مامانی انقدر شیرین عسل شدی هر کی میبینتت عاشقت میشه نگاهارو به خودت جلب میکنی وقتی میریم بیرون بدون این نیست که هر کی میبینتت لبخند بهت نزنه خیلی ها دلشون میخواد بغلت کنن یا باهات بازی میکنن تو مشهد هم تو کالسکت که بودی هی میومدن لوپتو میکشیدن یا بوست میکردن حتی وقتی خواب بودی بعدشم بیدار میشدی دختری این روزا هم کنج کاو شدی هم  شیطون بلا با صدای بلند میخندی قهقه میزنی کافیه پات به یه چیزی گیر کنه انقدر بهش پا میکوبی خوشت میاد با خودت بلند بلند حرف میزنی امروز که تو تاب برقیت بودی با اسباب بازهای جلوش بازی میکردی خودت با خودت قهقه میزدی خوشت میومد وای خدایا م...
18 مهر 1394